نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
*************************
سالها بود كاغذ هارو سياه ميكردم و ميدادم به دوستي كه يه انتشاراتي كوچولو داشت. اونم هر از چندگاهي يه پول سياه كف دست ما مي ذاشت، كه اي ، چند صباحي خرج و مخارج من يه لا قبا رو بس بود.
از خدا چيزي نمي خواستم. چون مي دونستم بخوام هم بهم نمي ده . اصلا با من لجبازي مي كرد. منم دوستش داشتم ولي بهش نمي گفتم . تا همه جاش بسوزه
آقا فقط يه حسرت به دلي داشتم كه بالاخره با همت و پشتكار اون دوست انتشاراتی . الحمدلله داشت بر طرف مي شد . راستش خيلي وقت بود كه دلم مي خواست يه نويسنده واقعي رو از نزديك ببينم .