نویسنده

همه داستان های کوتاه من

همه داستان های من شامل قصه های کوتاه ، قصه های کودک و مقالات مارکتینگ

نویسنده

صلاح الدین احمد لواسانی
همه داستان های کوتاه من همه داستان های من شامل قصه های کوتاه ، قصه های کودک و مقالات مارکتینگ

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

نویسنده

نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

*************************

سالها بود كاغذ هارو سياه ميكردم و ميدادم به دوستي كه يه انتشاراتي كوچولو داشت. اونم هر از چندگاهي يه پول سياه كف دست ما مي ذاشت، كه اي ......... چند صباحي خرج و مخارج من يه لا قبا رو بس بود.
از خدا چيزي نمي خواستم. چون مي دونستم بخوام هم بهم نمي ده . اصلا با من لجبازي مي كرد. منم دوستش داشتم ولي بهش نمي گفتم . تا همه جاش بسوزه
آقا فقط يه حسرت به دلي داشتم كه بالاخره با همت و پشتكار اون دوست انتشاراتی . الحمدلله داشت بر طرف مي شد . راستش خيلي وقت بود كه دلم مي خواست يه نويسنده وافعي رو از نزديك ببينم . واسه همين يه بار دلم رو زدم و به دريا و به اون دوست ناشرم گفتم : آقاي كتاب ساز . يه روز يكي از اين نويسنده هاي با حالت رو صدا بزن بيا د با هم بشينيم يه گپي بزنيم . ببينيم دنيا دست كي هست . دست كي نيست....... دوتا چيز ياد بديم . چهار تا چيز ياد بگيريم.......
خلاصه بدون اينكه نشون بدم كم آوردم ..... حاليش كرديم مي خوام با يه نويسنده معروف بقول امروزي ها ميت ( ملاقات ) داشته باشيم.
فکري كرد وگفت : باشه البته من ايده بهتري دارم..... پس بعدا خبرت مي كنم. ....
اين و گفت و رفت سراغ مطلب اصلي . يه خورده پول از گاو صندوق در آورد و جلو من گذاشت و گفت : البته قابل شمارو نداره ...... وضع خرابه و .........
آقا تو دلم ، خدا پدر بيامرزي براش فرستادم و شندر غازي رو كه بايد با صرفه جويي هاي معمول تا چند ماه باهش زندگي كنم . تو جيبم گذاشتم و بعد از تشكر . خداحافظي كردم و از دفترش زدم بيرون .
موقع خروج از دفترش يه چيز جالبي نظرم رو به خودش جلب كرد.
اونم يه دستگاه قديمي چاپ بود كه حالا كنار سالن شيك و بزرگ انتشاراتي دوستم قرار داشت . يادم افتاد روزايي رو كه اون بدبختم مثل الان و گذشته و آينده من به نون شبش محتاج بود و دربدر به هر دري مي زد كه نوني در بياره.
الحمدلله حالا وضعش خوب شده بود. انتشاراتي درب و داغون و كوچولوش حال تبديل شده بود به يه انتشاراتي بزرگ با يه ساختمونه شيش طبقه و كلي كر و فر و اهن و تلپ .
بگذريم اين افكار مثل برق و باد از ذهنم گذشت. اما وقتي پامو توي خيابون گذاشتم صداي يه ماشين كه باشدت ترمز كرد. منو از اون عالم بيرون آورد.
چند ماهي گذشت. راستش منم از صرافت اون حسرت رفته بودم. كه يك روز از طرف دوست ناشرم خبر رسيد كه قرار است جلسه اي براي تجليل از يكي از نويسندگان بزرگ برگزار بشه و من بايد حتما به موقع در محل اين مراسم حضور داشته باشم.
ما هم در روز موعود لباس دومادي پدربزرگ خدا بيامرزم رو كه توي نفتالين تا اونروز حفظش كرده بودم پوشيدم و به محل مورد نظر رفتم.
اقا مجلس بزرگي بود......
الحق دوست ناشرم هم سنگ تموم گذاشت و ما رو برد رديف اول نشوند، روي مبلي كه يه يك متري توش فرو رفتم .
آقا احساسي بهم دست داد كه نگو و نپرس...... تا اون روز ...... ولش كن. قابل وصف نيست.
بهر شكل بعد از چند لحظه برنامه شروع شد و هركس به فرا خور حال خودش از استاد سخني گفت و رفت، من در حاليكه غرق افكار شيرين خودم بودم دنبال يه جواب مي گشتم . اينا اين همه حرف زدن پس چرا اين استاد نمي اد. پس كدوم گوري رفته آ خه نا سلامتي داشتن ازش تعريف مي كردن.
توي همين افكار بودم كه دوستم منو صدا كرد و گفت : نوبت شماست استاد .
من سينه اي صاف كردم و گفتم: ولي من نمي دونم چي بايد بگم...من اصلا .......
نگذاشت حرفم تموم بشه و دست من رو گرفت و در حاليكه مراقبم بود بر زمين نيافتم عصايم را بدستم داد و من رو تا پشت تريبون همراهي كرد. جمعيت حاضر بشدت ابراز احساسات مي كرد. حدس زدم بايد اون نويسنده وارد شده باشد.اما هرچه چشم انداختم آدم جديدي نديدم.
واسه همين سينه اي صاف كردم و چند كلمه اي در رساي استادي كه نمي شناختمش كلي گويي كردم و ....... يكي دو تيكه اي هم از خودم ا.......ي....... بفهمي نفهمي تعريف و بعد هم والسلام....

در اين زمان تشويق هاي حضار به اوج خودش رسيده بود. دوست ناشرم در حاليكه دوتا جوون برومند مراقب بودن من به زمين نيافتم مرا خطاب قرار داد و گفت : ما چهلمين سال فعاليت ادبي استاد دست قلم را گرامي مي داريم و به همين مناسبت.لوح تقديري را تقديم ايشان مي كنيم. همه شما مي دانيد اين انتشارات سالهاست افتخار دارد فقط و فقط آثار استاد را چاپ مي كند و ايشان به گردن ما حق فراواني دارند ......
. اقا من ديگه چيزی نمي شنيدم.......
مراسم با خير و خوشي تمام شد و همه رفتند . ناشرم نيز به دليل بازگشت همسر و فرزندانش از فرانسه بايد به فرودگاه مي رفت . پس خداحافظي كرد و سريع سالن رو ترك كرد.
من هم از سالن خارج شدم. وقتي پام به خيابون رسيد سوز سردي پوست صورتم رو سوزوند. يادم افتاد...هيچي پول ندارم و بايد پياده به خانه بر گردم. عصا زنان و آرام در حاليكه خودم رو توي پالتوي زمان اجباري پدرم پيچيده بودم . به طرف خانه حركت كردم. دوساعتي بايد راه ميرفتم . در دل دوست ناشرم رو دعا مي كردم كه اين لطف بزرك را به من كرده بود.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: نویسنده

تاريخ : یک شنبه 17 آبان 1394 | 21:15 | نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.